حرفای فرزانه ای

دیشب که باهم حرف میزدیم و از نگرانی‌هام میگفتم، گفت بیین فرزان، اینجای زندگی‌مون به تلاش تو بستگی داره. اینجای زندگی‌دست تویهگفت کابل بودیم چقدر برای انتقالی تلاش میکردم، چون اگر‌تلاش نمیکردم مجبور بودیم بریم فراه، اونجای زندگی به من ربط داشت. باید نهایت تلاشم میکردم، و انجام دادم.اما اینجا مربوطه تویهاینجا تلاش من نتیجه نداره، تلاش تو نتیجه داره و تو باید نهایت تلاشت کنی، چون میبینی از دست من کاری برنمیاد.و حرف حق جواب نداشت... هرچند منطق مطلق... هرچند شاید نیاز داشتم چیزای دیگه بشنوم. خدایااا، اینجای زندگی‌مونو به خودت سپردم. لطفا سربلندم کن. حرفای فرزانه ای...

دیروز دیش پارتی بود...به خانم ایرانی هم دعوت بود اونجا و یکمی با هم حرف زدیم.بهم میگه چطوری تونستی طاقت بیاری و نری چک کنی. گفت یه جایی هست که هم به صورت تری دی میبینه و هم عکس میده بهت....خلاصه رفت رو مخم که برم یه بار و چک کنم و البته یادگاری داشته باشم.اما دروغ چرا... بی نهایت میترسم... بی نهایت از نتیحه میترسم... و بخاطر این ترسم عذاب وجدان شدید هم دارم.خدایاااا ازت معذرت میخوام ولی میشه بزرگی تو در حقم تموم کنی... میشه بشه همون که میخوام لطفااا یا پروردگار... خودت میدونی چققددررر تحت فشارم...امروز داشتم میگفتم کاش همون بشه که میخوام اگر بعدشم مردم اشکالی نداره....خدایااا بخاطر این آرزوم معذرت میخوام... ولی واقعا حالم رو خودت بهتر از هرکسی میدونی...کمکم کن...للطفففففااا کمکم کن.... حرفای فرزانه ای...

پریشب عاطفه با دوستش مهسا هی پیام میدادن و راهنمایی... این همه ذوق دارند ولی این ذوق ها حتی بهم ترس و استرس میده.... خدااااایاااا کمک کن لطفا ازون ترساست ک یارای مقابله باهاش رو ندارم، و هی عقبش میندازم... آرزومه اما بازم میترسم و انجامش نمیدم. خداایااااا حرفای فرزانه ای...

امروز صبح بهم گفت: زن قوی من... چقققددررر به شنیدنش نیاز داشتم خدایاااا... لطفا... حرفای فرزانه ای...